سلام عزیزم امروز یعنی 94.3.10 روز یکشنبه خدا را شکر خیلی خوش گذشت زنگ زدم به مامانت و شما حاضر شدین باباجون اومد و شما رو برداشت و با هم رفتیم باغ . امسال دومین تابستانت است و این اولین باغ رفتن در سال 94 بود خیلی خوش گذراندی میدویدی این طرف و آن طرف و به مورچه ها نگاه می کردی و میگفتی جوجو اَاَاَ اونقدر از ته دل می گفتی که رنگت قرمز میشد و ما میخندیدیم. هندوانه دوست داری و با نان سنگگ خوردی. خاله کلی عکس انداخت موقع اومدن هم که هوا تاریک شده بود و ساعت 9.30 بود گریه میکردی و سوار ماشین نمیشدی و میخواستی بمونی باغ. باباباجون بغلش مسیری رو رانندگی کردی و این اولین رانندگی ات بود عزیزم ، باباجون مهربون دستش درد نکنه که تو رو خیلی دوس...