زهرا جانزهرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

زهرا نازنازی

خاطرات و کارهای 17 ماهگی

1394/4/30 3:15
نویسنده : خاله جون
56 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی اتل متل بازی میکنیم کیف میکنی و میپری بالا پایین و یه چیزهایی رو از خودت میگی یعنی منم دارم میخونم.

22 تیر یعنی در 16 ماه و 26 روزگی که اومده بودید خونه ما چشمام بسته بودم یعنی خوابم اومدی پیشم دیدی باز نمی کنم صورتت و چسبوندی صورتم و خاله قورتت داد.

رومبلی ها رو برمیداری و از مبلها بالا میری.

چون گرمه مامانت چادر میندازه روت بخوابی ولی میترسی و لحافت و میخوای.

جلوی پله های اتاقها طبق معمول لحاف و میز مبلها رو انبار کردن تا نتونی بری بالا، توهم باحسرت پله ها رو نگاه میکنی و وقتی موقعیت فراهم باشه با سرعت نور فرار میکنی.

کتاب ها رو از کمد برمیداری و میگیری جلوت و با صدای بلند یه چیزهایی میگی .

تو این ماه انگشت های دستت و میخوری هر چی هم میگیم دستتو دربیار از دهنت گوش نمیدی.

هرچی که بابات تازه میخره و میاره خونه میری باز میکنی اگر نتونی به ما میگی باز کن ببینم توش چی هست آخه.. مثلا امروز ماست و که بابات گذاشت زمین من هم خونتون بودم رفتی از کشو رنده رو آوردی مامانت گفت فکر کردی کنسرو هست و درش و میخوان با دربازکن باز کنند و ماهم مردیم از خنده، باهوش خاله.

دیگه از این ماه چای و که خیلی دوست داری نمیدیم چون ضرر داره وقتی میخوایم بخوریم ازت قایم میکنیم.

تواین ماه زیاد تقلید میکنی هر کاری میکنیم از ما یاد میگیری و انجام میدی مثلاً 1مرداد که خونمون بودید خاله جون دستش کارداشت با انگشت پام دکمه کیس و زدم تا کامپیوتر روشن شه تو هم از من یاد گرفتی و مدام پات و بلند میکردی و به دکمه میزدی و خاله بوست کرد و گفت نه با دست باید روشن کنیم، همیشه دکمه روشن شدن کامپیوتر و هی میزنی و ما باید از پایین کامپیوتر و کلاً خاموش کنیم تا نتونی باز کنی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)