اولین آتلیه رفتن زهراجون

94.4.10و 2015.7.1 و  14 رمضان عصر از ساعت 5.15 تا 7.15 در 16 ماه و دو هفتگی آتلیه رفتیم.

فرداش 94.4.11 پنج شنبه مامنت رفت تا عکسها رو ببینه.

شنبه 94.4.13 مامان و بابات رفتند عکاسی.

94.4.18 پنجشنبه صبح هم من و دایی رفتیم و نگاه کردیم.

گفت شنبه 20 ام میفرسته چاپ و شما یکشنبه بیایید آماده میشه ولی آماده نبود و سه شنبه عصر94.4.23 بابات رفت عکاسی و عکسها رو آورد.

و اما خاطره آتلیه رفتنت

گرمای تابستون و ماه رمضان بود ولی گرما و شیرینی خودش و داشت. ساعت 5 عصر حرکت کردیم و باباجون بردمون و من و مامان و بابات رفتیم. اول که وارد عکاسی شدیم می ترسیدی و بغل مامانت بودی برات اسباب بازی هم برده بودیم تا نگاه کنی ولی توجه نمی کردی. خانم عکاس مهربون گفت ببریمت اتاق و آماده ات کنیم وقتی وارد اونجا شدی که کمی هم تاریک بود بیشتر گریه کردی، از اون بدتر هم وقتی عکاس اومد ازت عکس بگیره شروع کردی گریه کردن و نمی نشستی رو صندلی یه اوضاعی بود که نگو ماهم می خندیدیم و می گفتیم نترس که آب بینی و اشکات صورتت و  پوشونده بود. خانم عکاس که دید نمیشه دوربین و داد دست من و یاد داد تا من ازت عکس بگیرم و من هم توجهت و به دوربین جلب می کردم و هم می خواستم لبخند بزنی تا عکس بندازم که با وجود روزه بودن آبی تو دهانم نمونده بود مامان و بابا و باباجون هم همینطور تا اینکه بالاخره با محیط آشنا شدی و شروع کردی بازی کردن و نگاه به اطراف و می خندیدی مخصوصاً به خاله جون که هی می پریدم، اول تو صندلی نشستی که رنگش هم با لباس و کفشهات ست و به رنگ قرمز بود چند تا عکس خوشگل انداختم و بعداً خانمه خز سفید رو زمین انداخت و کنارت یه خرس قرمز و زرد گذاشت که من زرد و برداشتم و گفتم قرمزه با رنگ لباسات جور میشه  حالا تو اونجا نشستی وقتی خانمه بیرون رفت و من هم می خندوندمت شروع کردی قهقهه کردن و خندیدن چندتایی هم تو این صحنه ازت انداختم و بعد بردیم خانمه ریخت تو کامپیوتر و ما نگاه کردیم دو تا خوشگلشو انتخاب کردیم که تو یکیش لبخند میزنی و دیگری هم میخندی( اونم از ته دل خاله قربونت بشه) و هردوتا مستقیم به دوربین نگاه نمیکنی اولی و واسه خودتون بزرگ چاپ کردیم و دومی هم واسه ما کوچیک. و چند ماه بعدش هم دو تا عکس کار شده ات و رفتم عکاسی و واسه ما به فلش زد. 

مبارکت باشه عزیزدلم