زهرا جانزهرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

زهرا نازنازی

خاطرات و کارهای 11 ماهگی

1393/10/23 19:44
نویسنده : خاله جون
99 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا جان تو این ماه خیلی شلوغ شدی بیشتر از همیشه .همش دوست داری به چیزها دست بزنی و موقعی که از دستت بگیریم عصبانی میشی و دوباره میخوای.

وقتی میای خونه ما کامپیوتر و دوست داری و دستت و به نشانه نای نای میبری بالا تا برات نای نای باز کنیم.

توماه قبل دوست داشتی وایستی یا راه ببریمت ولی نمیدونم حالا چرا میترسی وقتی از دستت میگیریم تاراه بری زود میشینی و میترسی.

تو این ماه یاد گرفتی

1. علاوه بر نای نای که قبلاً هم میکردی ولی الان حرفه ای شدیزبان دو دستت را میبری بالا و حتی وقتی جو میگیرتت از جات با اینکه میترسی ولی بلند میشی و دو دستت و تکون میدی و شکمت هم تکون میدی که همونجا خاله میگیره بغلش و بوس بارانت میکنه جیگرم.

2. زبونت  و به فک بالات میزنی که صدا در میاد و خودت هم میخندی نازم.

3. مامانت یاد داده اینا رو وقتی میگه تو نشون میدی: ساعت و شال و کلاهت از دو ماه قبل یاد گرفته بودی الان هم وقتی میگه بیرون کجاست با دستت آیفون تصویری و نشون میدی ،وقتی میگه خانم پروانه کو دماسنن که شکل پروان است را نشون میدی ، وقتی میگه خاله خرسه کو خرسه بزرگ اتاق و نشون میدی.

4. از ماه قبل عاشق تبلیغ بالابالا در شبکه پویا شدی ، اونقدر عاشقشی که هر کار مهمی (مپل خرابکاری های مورد علاقه ات) داشته باشی ول می کنی و خیره میشی. یک روز وقتی اونو نشون میداد جلویت نشستم تا عکس العملت را ببینم عصبانی شدی و بادستت منو به کنار هدایت میکردی.قه قهه

5. کلمه "داو" که ماه های قبل هم یاد گرفته بودی ولی الان طولانی میکنی میگی"داووووووووووووووووووو" و سرت و میدزدی از ما و بعد میاری جلو و خودت هم میخندی شکر خوش خنده خاله.

6. این روزها هر وقت میگیم بگو دایی میگی دا و دایی جون خوشحال میشه.

7. هروقت میای خونمون  مینشونمت جلوی آینه موهات و شونه میکنم و به مدلهای مختلفی می بندم  ، تو هم به زور شونه رو از دستم میگیری و میخوای خودت شونه کنی.

 در 93.9.12 که برای نهار در خانه دختردایی مامانت(زهره) به مناسبت تولد پسرش امیرمحمد دعوت بودیم ، به خاطر دیدن محیط و آدم های جدید با اینکه ظهر خیلی خوابت میومد ولی از کنجکاوی نمیتونستی بخوابی . وقتی بغلم بودی یه موقع دیدم سرت و آوردی پایین فکر کردم داری چیزی و برمیداری ولی از خواب افتاده بودیچشمک این خصلت توهست وقتی میری مهمانی در اونجا نه غذات و خوب میخوری و نه میخوابی، ولی وقتی برمیگردینخونتون تا فرداش از شدت خستگی میخوابی . حتی تو خونه ماهم دوست داری به هر اتاق سرک بکشی و چیزهای تازه ببینی و خوب نمیخوابی.

 

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)